شهید سیدحسن شکوری به روایت صمد قاسمی
با شهید بزرگوار، سید حسن شکوری، هم محلی بودیم. خانوادهی شکوری، منشأ خیر و برکت و واجد اخلاق حسنهی پیامبر بودند. کمال و ادب و معرفت از کودکی در آقا سید حسن جلوه داشت. خوشبرخورد، سربهزیر، خوشاخلاق و دارای منش پیامبری. نشست و برخاست با او، بسیار دلنشین و جذاب بود.
بزرگ که شدیم، در زمان انقلاب در فعالیتها و راهپیماییها و به دنبال آن پیروزی انقلاب و سپس در 8 سال دفاع مقدس، با ایشان همراه بودیم. بعد از تشکیل ارتش بیستمیلیونی بسیج، بنده در مساجد «بیلانکوه» فعالیت داشتم. حدود دو، سه ماه به مسجد شهید بهشتی (مشدعلی سابق) که محل فعالیت سیدحسن بود، آمدم. بچههای مسجد شهید بهشتی دارای سطح علمی بالایی بودند. شورای فرماندهی مسجد، متشکل از چند نفر بود؛ مسئولیت یک قسمت را شهید علافی برعهده داشت، شهید قاسم پور، مهندس نجفی، مهندس نوجوان که از اساتید دانشگاه بود و آقا سید حسن شکوری. فعالیتهای فرهنگی و کلاسهای قرآن و نهجالبلاغه داشتند. نشستهای سیاسی برگزار میکردند. فعالیتهای اینچنینی زیادی داشتند.
آقا سیدحسن بیشتر در نشستهای سیاسی نقش و فعالیت داشت و همچنین سازماندهی سه گروه که هر شب گشت و ایست و بازرسی داشتند، برعهده ایشان بود.
*
قبل از عملیات بیتالمقدس به اهواز رفتیم و در دانشگاه «جندیشاپور» ما را به دو گردان شهید قاضی و شهید مدنی تقسیمبندی کردند. من در گردان شهید مدنی بودم که آقا سید حسن را بهعنوان فرمانده گروهانمان معرفی کردند. به سوسنگرد رفتیم و بعد از آموزشهای لازم، ده روز هم در نیسان، پدافند و آموزش و توجیه منطقه عملیاتی داشتیم. آقا سید حسن فرمانده گروهان و شهید «علیرضا جبلی» هم جانشین ایشان بود.
آقا سیدحسن میآمد و به نیروها سر میزد؛ با آنها صحبت میکرد، مینشست و حرفهایشان را میشنید، جویای حالشان میشد. مثلاً نوبت میگذاشت و هر بار نهار یا شام را مهمان یکی از دستهها میشد. موقع نماز هم در یک نقطه نمینشست. تلاش میکرد جایش را تغییر دهد. میخواست با همهی نیروها افتوخیز داشته باشد. احتمالاً بهوسیلهی این افتوخیز و حق سلام سر صحبت باز شود و نیرو حرف یا مشکلی داشته باشد و او گوش کند. درست است در چادرش همیشه باز بود، ولی منتظر نمیشد که این دیدارها تنها در چادر فرماندهی خلاصه شود؛ خودش در سطح گردان میگشت تا اگر کسی حرفی یا کاری داشت، مطرح کند. با فرماندهان دسته ارتباط نزدیکی داشت پیوسته از وضعیت و آمار دستهها اطلاعات میگرفت. آنزمان که در سوسنگرد بودیم، هوا گرم بود، امکانات نبود و تدارکات خوب نمیرسید. همه این مسائل را جویا و پیگیر میشد.
در نیسان علاوه بر اینکه شبها نگهبانی خط اول میدادیم و صبحها هم آموزشهای لازم را میدیدیم، عصرها هم برای اینکه وقتمان به بطالت نگذرد کمی عقبتر، زمین فوتبال درست کرده بودیم که آنجا بازی میکردیم. ما یک تیم بودیم؛ من بودم و آقا سید حسن، شهید جبلی و شهید صمد بختشکوهی. شش، هفت نفر بودیم که حدوداً 4-3 ساعت مانده به اذان جمع میشدیم و مسابقهی گل کوچک راه میانداختیم.
بعد از عملیات بدر هم که نزدیک 9 ماه برای انجام عملیات والفجر 8 فرصت داشتیم و در دزفول در پادگان شهید باکری مستقر بودیم، برای اینکه نیروها از وقت خود استفاده بهتری بکنند، آقا سیدحسن تیم گردان امام حسین را تشکیل داد و مسابقات فوتبال در سطح لشکر برگزار شد. اولین بانی مسابقات فوتبال در سطح لشکر، آقا سیدحسن شکوری بود. اولین میدان ورزشی را هم گردان امام حسین در پادگان شهید باکری ایجاد کرد.
*
بعد از شهادت «اصغر قصاب عبدالهی» سیدحسن گردان امام حسین (ع) را تحویل گرفت. از زمانی که او فرماندهی گردان را تحویل گرفت، جریان خوبی بین نیروهای گردان شروع شد؛ زمانی که نیروها در مرخصی بودند، بهنوبت درجایی جمع میشدند؛ مثلاً یک روز در مسجد نوبر، یک روز در مسجد آیتالله مدنی (شکیللی) و همینطور در مساجد دیگر. نشستی بود برای اینکه نیروها در مرخصی و پشت جبهه باهم ارتباط داشته باشند. این نشستها و دیدارها تا سالها ادامه داشت.
***
در مرحلهی دوم عملیات بیتالمقدس، ما از محور دارخوین وارد عمل شدیم و از رود کارون گذشتیم و آمدیم روی جاده اهواز- خرمشهر مستقر شدیم. قبل از رسیدن ما، جاده پاکسازی شده بود. تا ساعت 8 صبح آنجا بودیم که دستور آمد و ما، در خیز بعدی به سمت دژ مرزی حرکت کردیم و نزدیک 9 روز آنجا مستقر شدیم. سه، چهار روز تا آغاز عملیات آزادسازی خرمشهر باقی مانده بود. یکی از همین روزها، ساعت 4 صبح که برای نماز صبح بیدار شدیم، بعد از نماز یکی مشغول قرآن خواندن میشد، یکی در سنگر خود مستقر میشد و هرکس مشغول کار خود شد. ما هم مابین دو خاکریز، جایی درست کرده بودیم و مشغول بازی فوتبال شدیم. یوسف رنجبر، شهید علیرضا جبلی و چندتا از بچههای دیگر هم بودند. حاج یوسف داشت به سمت دستشویی میرفت که برگردد و فوتبال بازی کنیم؛ خمپاره افتاد و او همانجا پایش قطعشد. آمبولانس را صدا زدیم و او را در آمبولانس گذاشتیم. همه آنجا مشغول بودیم که من یکلحظه چشمم به آقا سیدحسن افتاد. من دیده بودم که بغل خاکریز برای دستبهآب میرود. چند دقیقه گذشت، آقا سیدحسن نیامد. رفتم نزدیک و دیدم از ترکش همان خمپاره به او هم اصابت کرده است. ترکش به کمرش خورده بود و نمیتوانست از زمین بلند شود. ما را هم صدا نمیزد. بقیه را صدا زدم و رفتیم و او را هم آوردیم و با آمبولانس بعدی به اورژانس فرستادیم. میخواهم بگویم که آنقدر خجالتی بود که تا ما ندیده بودیم، اصلاً صدایش درنیامد که میآیند و مشغول من میشوند و رزمندهای که ترکش خورده روی زمین میماند. سه، چهار روز بعد خرمشهر آزاد شد. مرخصی دادند و آمدیم تبریز. ما که رسیدیم، او هم مرخص شده بود و ما او را سرپا دیدیم. البته مجروحیت اصلی آقا سیدحسن در والفجر مقدماتی 1 بود که ترکشهای مختلف وارد بدن و سرش شده بود.
- ۹۴/۱۲/۲۰