سرمقاله شماره پنجم «بهمن آذربایجان»
اسفند که میشود، «آقا مهدی» هم میآید «اینوَر»؛
پیشِ ما. خودش که نه. میگویند «مفقودالاثر» است! اسم و عکسش. میآید «اینور» تا
ما برایش بزرگداشت بگیریم. میآیند و از او میگویند. ساعتی، چنین میگذرد و
«خداحافظ سردار»!
در تمام این سالها، همّ و غمّ همهی ما این شده که حرفهای تازهای از سرنوشت آقا مهدی بشنویم. از روز آخر. از ساعتِ آخر. دنبال کسی میگردیم که ماجرایِ «آنسویِ دجله» را از زوایهای نو برایمان تعریف کند. هر چه جزئیتر و هیجانبرانگیزتر، بهتر. اوجِ مجالسِ ما برای آقا مهدی آنجاست که راویان، صحنهی آخرِ حیاتِ مادی آقا مهدی را روایت کنند؛ آنجا که او در «آنسوی دجله» مجروح شده و پیکر مجروحش را گذاشتهاند توی قایق و دارند میآورند «اینسوی دجله» که ناگهان قایق، مورد اصابتِ آرپیجی یا خمپارهی دشمن قرار میگیرد و پای او، هیچگاه به «اینسوی دجله» نمیرسد!
*
قصهی «آنسوی دجله»یِ آقا مهدیِ ما، شده است عین قصهی ظهر عاشورایِ حسین شهید(ع). از حسینِ پیش از عاشورا، مگر چه میگویند و چه میشنویم و مگر چه میدانیم؟! درست که عاشورا، عصارهی تمام حیاتِ حسین بن علی(ع) است اما، او پیش از عاشورا هم «زیسته» است. آن زیستنی که میوهاش در عاشورا چیده میشود. و حالا، ما همهی زندگی حسین(ع) را گذاشتهایم کنار و تنها از عاشورایش میگوییم؛ آنهم نه از همهی عاشورایش؛ از دقایقی از آن. حسینِ پیش از عاشورا، به ما خواهد گفت که حسین، چگونه حسین شد. و عاشورا چرا پیش آمد و کهها، پیش آوردندش؟ آنوقت، حسابِ کار دستمان میآید و میدانیم که چی به چی است. سادهسازی حیاتِ حسین بن علی(ع) و گذر از همهی سالها و روزهای پیش از عاشورا، یعنی فرار از مسئولیت و انصراف از حسینی بودن و حسینی زیستن.
عاشورا، نتیجه بود برای حسین(ع) و «آنسوی دجله» نتیجه بود برای آقا مهدی. او پیش از «آنسوی دجله» سالها زیسته بود. آن زیستنی که به «آنسوی دجله» ختم شد. [به یاد بیاورید گفتگوی «احمد کاظمی» با آقا مهدی و اصرار احمد برای آمدنِ مهدی به «اینور» و توصیف آقامهدی از آن سوی دجله را]
ما، «آنسوی دجله» را کردهایم «پایانِ سردار». میخواهیم سکانس آخر حیاتش را، جایگزینِ «همهی حیاتش» کنیم. به یک معنا، او را در آنسوی دجله، به اسارت میفرستیم و به حبسش میاندازیم. آقا مهدیِ دَمِ آخر، بیآزار است. کاری به کار کسی ندارد. اصلاً کاری از دستش برنمیآید.
ما امروز به آقا مهدیِ اینسوی دجله نیاز داریم. به آقا مهدیِ زندهی جاوید. و نه آقا مهدیِ محبوس در آنسوی دجله و نه آقا مهدیِ به اسارت رفته در خاطراتِ گنگ. و نه آقا مهدیِ مفقودالاثر!
تکیه و تمرکز بر سکانس آخرِ زندگی آقا مهدی، مشکوک است. کما اینکه سالها بعد، کاشف به عمل آمد که چه کسانی و با چه نیاتی، حسین بن علی(ع) را در عاشورای سال 60 هجری محاصره و محبوس کرده بودند. همانها که «بیشرمانه زیستن» و با معاویه بستن و با یزید نشستن، عادت و عبادتشان شده بود.
ما به آقا مهدیِ اینسوی دجله نیاز داریم. پس «همهی آقا مهدی» باید روایت شود؛ حقطلبیاش، عدالتخواهیاش، ظلمستیزیاش، تقوا و وَرَعش، تواضعش، اقتدارش، ریاستش، صیانتش از بیتالمال، مردمداریاش، شهرداریاش، سرداریاش و سربداریاش.
آقا مهدیِ اینسوی دجله، مگر اشرافیتِ زیرِپوست خزیدهی مسئولین را برمیتافت؟ که حالا همان اشرافِ متشرعِ شبهانقلابی، بنشینند و مرثیهی آنسوی دجله برایش بخوانند و آبغوره بچکانند؟
خدایش بیامرزد؛ او در اینسوی دجله، با هر چه تبعیض و زیادهخوری و زیادهخواهی، حتی بهاندازهی چند قاچِ ناقابلِ خربزه، درگیر و گلاویز بود. و حالا او را کَتبسته مینشانند روبروی همانهایی که تبعیض و زیادهخوری و زیادهخواهی را تئوریزه و مشروع میکنند.
تصورش هم حتی محال است که آقا مهدی در اینسوی دجله، مثلاً شهردار یا نماینده یا فرماندار یا استاندار باشد و در حوزهی مسئولیتش، کسانی در آلونک زندگی کنند و خودش، به نام ماموریت، یک خط در میان، پرواز کند تا کیش و قشم. یا اینکه به نامِ «کسب تجربه از ممالک متجدد» هامبورگ و استانبول و توکیو را گَز کند.
تنها از یک آقا مهدیِ آنسوی دجلهای برمیآید که برایش بزرگداشت بگیرند و عدهای سینهسوزان و اشکریزان، مستقیم از کاخ و ویلا بروند توی مراسمش و او، کاری به کارِشان نداشته باشد. وگرنه آقا مهدیِ اینسوی دجله، چنان شرمنده میکند این جماعت را که بروند و دیگر دور و بَرش آفتابی نشوند!
*
جریانِ موزهنشین کردنِ خمینی عزیز(ره) و شهدایش، جریانی رسمی است. رسمی و اصلی. فکر نکنیم که روندِ اخراجِ امام و شهدا از «اینجا_حالا» تصادفی است. امثالِ باکری باید بروند موزه، تا راه برای بدعتهای پساانقلابی باز شود. امام و شهدایِ محترم و مقدسِ موزهنشین، هم هستند و هم نیستند. حاضرند برای امامِ موزهنشین، میلیاردها تومان هزینه کنند اما برای امامِ زندهی اینزمانی، دریغ از یک ریال! برای شهدایِ موزهنشین، تا دلتان بخواهد همایش و نمایش برگزار میکنند، اما نوبت به شهدای کوچه و بازار و وزارت و وکالت و صدارت که میرسد، بخشنامه میسازند و میفرستندشان به آنسوی دجله.
*
و یک قصه از این سوی دجله:
«ظهر است. هوای دمکرده نفس را پس میزند. بیآنکه تکان بخوری خیس عرق میشوی. توی انبار روی پتو نشستهام. ناگهان صدای ترمز ماشین میشنوم. «حتماً برای گرفتن کلمن آمدهاند» با خودم میگویم و منتظر میمانم. اما یکدفعه کسی وارد میشود که قلبم را از شادی پر میکند. غافلگیر میشوم. کسالت و کلافگیام نمیدانم کجا میرود.
- سلام! خسته نباشی.
- سلام آقا مهدی، شما هم خسته نباشید. بفرمایید!
مثل همیشه نگاه سریعی به قفسهها و وسایل میاندازد. میدانم که عجله دارد. همیشه همینطور است.
- یک دقیقه، فقط یک دقیقه بفرمایید بنشینید. خواهش میکنم!
انگار دو دل است. بالاخره میآید و روی پتو مینشیند. دل توی دلم نیست. او کسی است که با یک نگاه، خستگی را از یاد آدم میبرد و تحمل مشکلات و سختیها را آسان میکند. به سمت یخچال دستی میروم. یکی از خربزهها را برمیدارم. بلافاصله پارهاش میکنم و ریف خربزهی خنک را قاچقاچ میکنم.
- بفرمایید! توی این هوا میچسبد!
دستش را دراز میکند. با دو انگشت سبابه و شصت، اولین قاچ را میگیرد. میخواهد قاچ خربزه را بردارد اما ناگهان دستش را پس میکشد. جای انگشتانش بر روی قاچ خربزه میماند.
- چی شد آقا مهدی؟ چرا میل نمیکنید؟
سکوت میکند و نگاه مهربانش را به من میدوزد. قلبم میخواهد از جا کنده شود.
- به خدا از پول خودم خریدهام آقا مهدی. خربزه را برای شما قاچ کردم. چرا نمیخورید؟
فرمانده همچنان سکوت کرده است.
- تو را به روح شهیدان قسم، آخر چرا نمیخورید؟
با صدایی که تا آخر عمر در درونم تکرار میشود میگوید: «بچهها توی خط نمیتوانند خربزه به این خنکی بخورند.»
از کتاب «راهیان شط»، بازنوشته عبدالمجید نجفی، چاپ دوم، ص ۸۱
- ۹۴/۱۲/۲۰