ماهنامه بهمن آذربایجان

جدیدترین شماره های نشریه بهمن آذربایجان را در اینجا بخوانید

ماهنامه بهمن آذربایجان

جدیدترین شماره های نشریه بهمن آذربایجان را در اینجا بخوانید

ماهنامه بهمن آذربایجان
طبقه بندی موضوعی
  • ۱
  • ۰

دست فروش

داستان

قربانعلی طاهرفر/ بساطش را روی کولش انداخته بود و طبق عادت هر روزش دنبال جای مناسبی می‌گشت... برای دست‌فروشی هرجایی مناسب نیست. باید جایی را پیدا کنی که هم در معرض دید باشد و هم کسی در آن نزدیکی از جنس بساطت نداشته باشد. تازه باید به فکر مأموران شهرداری هم باشی، هم بتوانی ورودشان را از دور رصد کنی و هم اگر قرار است از دستشان فرار کنی، مانعی سر راهت نباشد... دست‌فروش خیابان‌های زیادی را گشته بود و تقریباً مناسب‌ترین جای هر خیابان را به‌خوبی می‌شناخت. اما جمعیت هم‌صنفانش روزبه‌روز بیشتر می‌شد و نزاع و درگیری برای تصاحب هر قسمت از پیاده‌رو بین دست‌فروشان بالا می‌گرفت، آن‌هایی که اهل دعوا بودند و سوراخ سمبه‌های قانونی را ازبر بودند... دیگر مثل قدیم‌ها نبود که دست‌فروش‌ها سواد نداشته باشند یا سوادشان فقط خواندن و نوشتن باشد. الآن بین همکارانش دیپلمه و لیسانس هم پیدا می‌شد.

دست‌فروش با این افکار در امتداد پیاده‌رو گام برمی‌داشت. دیگر با نگاه کردن به حجره‌های بازار و آدم‌هایشان نه آه و حسرتی داشت و نه آرزوی بلندی که دستش از آن کوتاه باشد. سعی می‌کرد تنها به یک‌چیز فکر کند همسرش و تنها پسرش امیرحسین. دیگر حتی نمی‌خواست امیرحسین طوری درس بخواند که فردا برای خودش دکتر و مهندس شود. بعد از اخراجش از کارخانه به خاطر تعدیل نیرو، آن‌قدر در شرکت‌ها و کارخانه‌ها پیش مدیر و مهندس و دکتر خم و راست شده بود و هیچ نتیجه‌ای جز حقارت و پوچی نصیبش نشده بود که دیگر دوست نداشت آینده پسرش با چنین وضعیتی پیوند بخورد. دلش می‌خواست پسرش به‌جای مدیر و مهندس و دکتر، مرد بار بیاید. مرد که باشد، به هر مسندی هم برسد، مردانه وار می‌رسد و پایین‌دستی‌ها را فراموش نمی‌کند. هرچند خوب می‌دانست کسی که طبقه پایین جامعه را فراموش نکند یا اصلاً مدیر نمی‌شود یا تحمل مسئولیت برایش طاقت فرساست.

دست‌فروش بارش را دست‌به‌دست کرد و به‌زحمت کیف پولش را بیرون آورد. عکس امیرحسین را که در جای کارت شناسایی کیف چپانده بود، نگاه کرد. لبخندی صورتش را پوشاند و ناخودآگاه عکس را بوسید. کیف را که پایین آورد، داخل بازار متوجه دو مرد باکت و شلوار مشکی و کفش‌های براق سیاه شد که پلاکاردی بر در حجره نصب می‌کنند. متن پلاکارد را خواند. لبخندی بر لبانش نقش بست: هرگل که بیشتر به چمن می دهد صفا، گلچین روزگار امانش نمی دهد. درگذشت جانسوز خلدآشیان حاج مروت الهی پرست را تسلیت عرض می نماییم.

لبانش را گزید و نزدیک تر رفت . خوب می دانست که آن مغازه تا شب هفتم و اگر شانس یاری‌اش کند تا چهلم بسته خواهد ماند. مغازه هم جای خوبی بود. ورودی بازار، دومین مغازه. مأمورین شهرداری معمولاً کاری به داخل بازار ندارند، تازه فرصت فرار همیشه هست و اگر با یکی از مغازه‌دارها سر دوستی باز می‌کرد، خیالش ازهرجهت راحت می‌شد.

دو مرد سیاه‌پوش پلاکارد را که نصب کردند دستی به کت‌وشلوار خود کشیدند و با قیافه‌ای مغموم از همسایه‌ها خداحافظی کردند و سمت خودروی لوکسی که کنار خیابان دوبله پارک شده بود، رفتند. با افسر وظیفه‌ای که برگ جریمه به دست دور ماشین می‌چرخید خوش‌وبشی کردند و دور شدند.

دست‌فروش بلافاصله به سمت همان مغازه رفت. نیم ساعتی منتظر ماند تا وضعیت کمی عادی‌تر شود، سپس آرام بساط خود را پهن کرد. گردو می‌فروخت. جنسش اعلا بود و قیمتش مناسب. گردوها از ترکیه قاچاق می‌شدند، برای همین ارزان بود و مشتری خوبی داشت. چندساعتی که گذشت، صدای مغازه‌دار بغلی بلند شد کنار بساطش آمد.

ـ بله دیگه شمام مثل لاشخور منتظرین یکی از ماها کپه‌ی مرگشو بزاره، بدون مالیات و عوارض آوار بشین وسط بازار... جمع کن بساطتو...

آرام به سمتش رفت

ـ من غلط بکنم منتظر مرگ کسی باشم... نوکرتم! فقط یه هفته است دیگه. شمام برادر بزرگ من، مغازه که باز بشه، جول و پلاسم رو جمع می‌کنم...

ـ آقا برادری کدومه، شما که مارو از نون خوردن انداختین، اگه بساط شما کور می‌شد که حال‌وروز ما این نبود.

ـ من که گردو می‌فروشم، شمام شکر خدا قند و شکر...

ـ من این حرف‌ها حالیم نیست، بساط اتو بایست جمع کنی... یالا ... پاشو ببینم

دست‌فروش به‌زور او را در آغوش کشید و گونه‌هایش را بوسید:

ـ غلامتم... سه چهار روز که بیشتر نیست، دندون رو جیگر بزاری تمومه... برات مشتری می‌فرستم... قول می‌دم، حالا خودت می‌بینی

مغازه‌دار نام مشتری را که شنید کمی تأمل کرد

ـ خلاصه برا ما دردسر نشی، خودت می دونی که خرجش یه تلفنه.

دست‌فروش دست روی چشم گذاشت و چند باری خم و راست شد...

ـ چشم... به روی چشم... نوکرتم... جبران می‌کنم.

دست‌فروش متوجه مغازه‌دارهای دیگر هم بود که از دور به تماشای بگومگوی آن‌ها آمده بودند. دست بر سینه عرض ارادتی هم به آن‌ها کرد. حس پیروزی و کامیابی رنگ حقارت را کم‌رنگ‌تر می‌ساخت. گمان می‌کرد این بخشی از وظیفه‌ی کاری اوست که می‌بایست برای ادامه‌ی حیات پیش آن‌هایی که گردن‌کلفت‌تر از خودش هستند، خم و راست شود.

همین‌طور هم بود دیگر کاری به کار او نداشتند، با مشتری‌هایی هم که برای قند فروش مهیا می‌کرد دلش را به دست آورده بود... با وجود مغازه قند و شکری دست مأموران شهرداری هم از بساط او کوتاه شده بود.

پنج روز بی‌دغدغه گذشت چند باری هم که مأموران شهرداری آمده بودند به‌راحتی از کمندشان گریخته بود.

اما روزگار هزار بازی دارد. این بار همای سعادت بر سر یکی از آشنایان مدیران ارشد شهر نشست و در چشم به هم زدنی او مدیرکل پاک‌سازی شهر شد. ازآنجایی‌که بزرگ‌ترین قارچ‌های سمی که همه جای شهر رشد بی‌رویه داشتند، دست‌فروش‌ها بودند، در نشست با مشاورین خود به این نتیجه رسیدند که این غده‌ی سرطانی را ریشه‌کن کنند و برای اینکه بی‌تجربگی و عدم تخصص این مدیرکل که خوراک هرروز رسانه‌ها شده بود بیش از این مدیران ارشد را زیر سؤال نبرد تصمیم گرفتند طرحی ضربتی را طراحی کنند. خوشبختانه دست‌فروشان دستشان از همه‌جا کوتاه بود و فقط به بساطشان دسترسی داشتند، نه عضو حزب و جناحی بودند و نه در انتخابات از کاندیدای خاصی حمایت کرده بودند، نه نفوذی در کارترهای اقتصادی داشتند و نه نماینده‌ای در اتحادیه‌ها و اصناف، نه توان اختیار وکیل داشتند و نه زبان دفاع از حقوق خود، بالفطره مجرم بودند به آلودگی فضای عمومی و مبلمان شهری...

طرح ضربتی آغاز شد و چنان ضربتی بر پیکره دست‌فروشان وارد کرد که تا مدت‌ها نتوانند در برابر بساطشان قامت راست کنند.

دست‌فروش بی‌خبر از دنیا، در حلاوت شیرینی روزهای خوش خود همچنان گردو می‌فروخت و حتی گاهی برای خودش هم گردو می‌شکست. درست در روزی که مغازه قند و شکری به دلایلی نامعلوم تعطیل بود طرح ضربتی دامان دست‌فروش را گرفت. یکی از مغازه‌دارها از دور بساط دست‌فروش را نشان مأموران داد. مأموران که عمدتاً جوان‌های جدیدالاستخدام بودند، دست‌فروش را در حلقه محاصره خویش گرفتند دست‌فروش تا بجنبد و به خود بیاید داروندارش را در دستان مأموران دید که به سمت وانت‌های انباشته از اجناس دست‌فروشی می‌بردند.

دنیا بر سرش خراب شد، باورش دشوار بود که لبخند روزگار فقط چند روز کوتاه دوام داشته باشد. دیوانه‌وار فریادی کشید و به سمت وانت دوید گونی‌های گردو را بار وانت کرده بودند خواست گونی‌ها را بردارد اما مأموران مانعش شدند، بر هردو گونی چنگ انداخته بود، با تمام توانش... توان بازوانش، توان تحمل نگاه‌های سنگین همسرش، توان پاسخگویی به صاحب‌خانه، توان پاک کردن صورت‌های عریض و طویل بدهی‌هایش، توان نگاه‌های معصومانه و پرسشگرانه امیرحسین...

حتی چندنفری هم نتوانستند گره دسته‌ای او را از گونی‌های گردو باز کنند به ناگاه وانت حرکت کرد. چندم‌تری را آویزان گونی‌ها بود و با وانت حرکت کرد. مأموران گونی‌ها را رها کردند. گونی‌ها همراه دست‌فروش افتادند و همه گردوها روی سیاهی آسفالت خیابان رها شدند. جمعیت که تا چند لحظه قبل فقط تماشا می‌کردند حالا گوشی‌هایشان را بیرون آورده بودند و تصویر می‌گرفتند. هیچ‌کس نزدیک نیامد که دستش را بگیرد، دست‌فروش با صورت روی زمین افتاده بود و نظاره‌گر گردوهایش بود که زیر چرخه‌ای ماشین‌ها پشت سرهم له می‌شدند، صدای ترکیدن گردوها مثل پتک بر سرش فرود می‌آمدند، نفسش به شماره افتاده بود، تحمل این صدا و تصویر را نداشت، تصویر گردوها و چرخ‌ها و آدم‌هایی که دورش حلقه زده بودند مبهم و مبهم و مبهم‌تر شد،  دیگر صدایی نمی‌شنید و چیزی هم نمی‌دید... سکوت بود و آرامش...

فردای آن روز تیتر همه‌ی روزنامه‌ها مثل روزهای قبل فعالیت‌های طرح ضربتی پاک‌سازی را پوشش داده بود. نیم صفحه پایینی بیشتر روزنامه‌ها سیل آگهی تبریک و خسته نباشید و دست‌مریزاد به مدیرکل پاک‌سازی بود و خبری از مرگ دست‌فروش در هیچ رسانه‌ای منتشر نشد... البته مقصر خود دست‌فروش بود، نباید چنگ می‌انداخت... باید رها می‌کرد.

  • ۹۴/۰۴/۰۶
  • bahman e azarbaijan

دست فروش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی